سـفربا امــــام – ۱
🔰 سـفربا امــــام – ۱
همه به من خیره شدند،مادرم گفت:«از سفر حلب که برگشت،دیدیم سرش را تراشیده است.یک هفته هم نشد.»
آمال گفت : «موهای بلندش رادوست داشتم.ناراحت شدم که این کاررا کرده است.گفت دوست دارد سرش هوایی بخورد!»
🔹همه ساکت شدند. میدانستند جواب آن معمای حل ناشدنی پیش من است .
ام جیران گفت: « تا نگویی ماجرا از چه قرار است، رهایت نخواهیم کرد!»
عاقبت میخ های نگاهشان را تاب نیاوردم.
گفتم بنشینید.دورم نشستند.قول گرفتم که در این باره با کسی حرف نزنند.بعد ماجرا را تعریف کردم.
🔸گفتم که پیش از حرکتم به سوی حلب، امام به سراغم آمد و مرا به کوفه و مدینه و مکه بازگرداند.
همه گریه می کردند. شعبان و ابوالفتح به دست و پایم افتادند.
مادرم به زانویش می زد و می گفت : «مزد دل شکسته ات را گرفتی ! من دلت را شکستم و تو از گل نازک تر به من نگفتی ! گوارایت باشد پسرم!کسی نداند،خدا و حجتش که می دانند! خیلی دعایت کردم!از خانه که بیرون می رفتی،برایت گریه می کردم!»
ابوالفتح گفت: «دعای خیر مادرت بی تاثیر نبوده است!»❗️
🔹ام جیران گفت :«چرا امام را به ما نشان ندادی؟ ما در این سفر نتوانستیم ایشان را ببینیم!»
گفتم :«امام همان جوانی بود که در عرفات همراهم بود!»
ام جیران به صورتش زد و گفت : «عجب چهره گیرایی داشت! با خودم گفتم ابراهیم چه رفیق زیبا و متینی پیدا کرده است !»….
📚رمان مرا باخودت ببر،صفحه ۱۳۳